محمدحسینمحمدحسین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

محمدحسين قنــدعســـل مــــــــــــــــن

اولین سفر با هواپیما و گل پسرم

  عشق مامان اولین سفرت به عسلویه بود که اولین بار بود سوار هواپیما میشدی وقتی سوار شدیم همه جا رو با تعجب نگاه میکردی روی صندلی خودت نشسته بودی و ماشین بازی میکردی همش میگفتی قان قان و همه با صدای بلندت نگاهت میکردن و بهت لبخند میزدن ده دقیقه بعد از حرکت خوابیدی و وقتی رسیدیم بیدار شدی هوای اونجا نسبتا گرم بود سوار اتوبوس شدیم به سمت ویلا   حرکت کردیم جای بسیار خوبی بود خیلی هم بزرگ بود و کلی میتونستی بدویی و بازی کنی وسایلا رو که گذاشتیم بردمت پارک بازی کردی بعد هم رفتیم جلوی دریا یکم دور زدیم دو روز اونجا بودیم خیلی خیلی خوش   گذشت و این مسافرت ما با وجودت بیشتر خوش گذشت قشنگم   &nb...
12 مهر 1393

نون بربری خوردن قند عسلم

محمدحسینم عاشق خوردن نون بربری هستی هر وقت بابا جون نون بربری میخره فوری میری ازش میگیری همینجوری بدون اینکه نصف کنی شروع میکنی به خوردن اینقد با مزه میخوری که اصلا دلم نمیاد ازت بگیرم فدات بشم من که اینقد خوشمزه میخوری           به چــــه تشبیه کنم نــام تو را به بـــــــــــــــــــهار یا به آبی ه زلال دریـــــــــــــــــا ! ســاده تر می گویم تــو تمامیـــت احساس منـــــــــی...           ...
8 مهر 1393

یه خواب شیرین تو ماشین بابایی

              قربونت برم پسرم که هر جا که باشی به راحتی خوابت میبره فدای اون خواب شیرینت بره مامانی تو ماشین بابایی بودیم که بابایی رفت خرید کنه که من گذاشتمت روی صندلی که رانندگی کنی یکم که بازی کردی خسته شدی خوابت گرفت چشمای قشنگت رو بستی و لا لا کردی                                    مسرورم از این چشم گشودن، مغرورم از بودنت، شکرانه اینکه ما را خوشحال نمودی و      ح...
8 مهر 1393

وروجک شیطون مامان

وروجک مامان که گاهی اوقات شیطونی میکنی و کارای خطرناک میکنه یه روز صبح که پنجره رو باز کرده بودم   تا هوای اتاق عوض بشه یهو دیدم که ماشینت رو گذاشتی زیر پات و رفتی روش داری بیرون رو نگاه   میکنی فاصله ات تا پنجره زیاد بود ولی ماشینت که زیر پات بود خیلی منو ترسوند اگه راه میوفتاد خدای نکرده میوفتادی و معلوم نبود چی میشد ولی خدا رو شکر زود متوجه شدم بغلت کردم و آوردمت پایین ولی قبلش ازت عکس انداختم وروجک شیطون مامان   خــــــــدا   ” تو ” را که مـــــــی آفرید   حواســــــــش پرت آرزوهای “من” بود   شـــــــــدی هــــــــــــ...
7 مهر 1393

خوشگل مامان و شب چهارشنبه سوری

                  عزیزکم گل پسر مامان ما یک هفته زودتر شب چهارشنبه سوری راه انداختیم چون سفر   در پیش داشتیم و روز چهارشنبه سوری توی تهران نبودیم واسه همین یه هفته زودتر رفتیم خونه بابا حاجی و تو حیاط شروع کردیم به ترقه بازی ولی نه از نوع خطرناکش وقتی آتیشا رو میدیدی خیلی تعجب میکردی و با حیرت نگاه میکردی گاهی هم میترسیدی ولی بازم میخواستی وایسی و نگاه کنی واست تعجب داشت چون اولین باری بود که میدیدی این چیزا رو در هر صورت گذشت شب بسیار به یاد موندنی بود و خیلی از دیدن این صحنه ها خوشت اومده بود ولی عزیز دلم اینو بدون که ترقه بازی و آتی...
7 مهر 1393
1